دل نوشته هایی درشهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر
دل نوشته هایی درشهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر
دل نوشته هایی درشهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر
بوی بالهای سوخته
زمان وحشت زده گوش خوابانده به اضطرابی عمیق که قد کشیده از لحظههایی شوم.
حادثهای تلخ در بطن شهریورماه شکل میگیرد. از تمام زاویههای شقاوت، بوی تند توطئه و مرگ میوزد. ابلیس، بر تلّ اذهان پوسیده و غبار گرفته میخندد. بالهای آتش گرفته میوزند، میبارند، از ابرهای مشتعل، از شعلههای نفرت و کینه. همهجا پر میشود از بوی بالهای سوخته.
هوا، بوی سوختگی میدهد.
هوا تاول میزند. هوا در شعلههای کینه میسوزد و بادها، بوی پروازها را خواهند وزید... .
حادثهای شوم، ذهن تاریخ را میآشوبد.
نفس ثانیهها بند میآید.
در جام جان زمان، شوکران مرگ سرازیر میشود. فاجعه متولّد میشود.
دستان ابلیس خونآلود است.
دو پروانه در آتش عشق میسوزند؛ در آتشی که شعلهور است از کینه ابلیسیان.
«باهنر» و «رجایی»، اسطورههای بینظیر عشق، دو واژه نامآشنای تاریخ. یک جفت پروانه عاشق رها شده از پیله تعلقات دنیا، محو جمال دوست، به آسمان قد میکشند.
از «رجایی» میگویم، همان معلّم ساده و مهربان که اندیشیدن را میآموزد. او که شهرت و محبوبیت، ذرهای از تواضع و فروتنیاش نکاست.
شمعی که در اندیشه عشق به خدا، ذرهذره سوخت.
پروانهای که در طواف عاشقانهاش گرد روشنایی شعله عشق و معرفت، به عروجی سرخ رسید.
و «باهنر» هنرمند عرصه شهادت بود که «شهادت هنر مردان خداست»!
یک جفت پروانه شهید
چگونه باید گفت؟ چگونه میشود که نوشت؟ حجم فریاد آن چنان وسیع است که از حنجره بیرون نمیریزد و نوک حقیر قلم، نمیتواند که بغلتد. آیا کدام صفحه است که شهادت را سرخ بر آن بنویسند و آتش نگیرد؟ از پروانگانی میگویم که آتش شمعی نسوزاندشان؛ پروانه خورشید بودند و خاکستر شدند، پیش از آنکه زیباییشان را مجالی برای ظهور بیابند. از میان شمعستان ما به فراز درآمدند، قبل از آنکه پروانگی را به ما بیاموزند، اما آموختهایم...
دستانِ به خون آلوده شیاطین، آخر چه وقت سیراب خواهند شد؟ استسقاء خون، عاقبت حجمِ پیکرشان را منفجر خواهد کرد.
و بدینسان، دو پروانه دیگر بال گشودند.
عشق، یک پدیده آسمانیست و تنها پروانگان هستند که با بالهای بزرگ خویش، میتوانند به آن سوی، بال بگشایند.
و عشق، طریقی است طولانی، که فقط گامهای استوار میتوانند جسارت این سفر را به خویش راه دهند.
و عشق، شمعی است نورانی و داغ، که تنها والهترین پروانگان، تابِ این عشقبازی را دارند.
و عشق این است... آری! این است...
و مگر شما چه کرده بودید؟ به کدامین گناه؟ مگر جز این بود که قوم خویش را راهی به سوی شمع منور گشوده بودید؟ گفته بودید که با بالهای بسته نمیتوان پروانه بود؛ پس یوغ از بال خویش گشودید؛ از قوم پروانگان نیز.
و این گناه شماست. و این همان جرم نابخشودنیست در مکتب شیطان پرستان ظلمت نشین که چشمانشان، تحمل نور هیچ شمعی را ندارند و چشم دیدن آنانی را نیز که میخواهند روزی در شمعستانِ منور، بال بزنند.
چگونه میشود نوشت؟ آن لحظه را اگر بنگارم که بالهای وسیع شما در حال سوختن بود، قلم به یکباره در دستم آتش میگیرد. لحظه انفجار، دفترم را تکه تکه میکند. جسمِ پروانهوارِ سوخته شما را در خاک که مینهند، نفسم بند میآید. بیش از این اگر ادامه دهم، خود نیز خواهم سوخت. چگونه میشود نوشت؟ واژه «رجایی» را که تکرار میکنم، مرا با خویش، به سرزمین وسیعی میبرد که در آن، بوستانهای منوّری است سرشار از شمعهای روشنی که هرگز تمام نمیشوند. کلمه «باهنر» را که مینویسم، حسّی غریب، دستانم را در خویش میفشارد و مرا عمود میکشاند به سمتِ ابرهایی که بر آنها قصرهایی بنا شده است؛ که بر دروازه هر کدام، یک جفت بال سوخته آویزان شده است.
آری! این طریقت پروانگان است.
و اینک، تمام شمعها و پروانگان، چشم دوختهاند به مسیر پرواز یک جفت پروانه شهید دیگر که با بالهای نیمه سوختهای که هنوز شعله میکشد، به سمت خورشید، بال گشودهاند.
دو پروانه متولّد شدند
دستهایی آلوده میوزند
دستهایی که جرأت رویارویی ندارند
دستهایی که فقط شیوه خیانت آموختند
دستهایی که در مکتب ابلیس، الفبای پلیدی مشق کردند
دستهایی که از پشت خنجر زدن را خوب بلدند.
دستهایی آلوده میوزند
بوی تند توطئه میآید و این بار، قصد جان دو شیر دلیر بیشه عشق را کردهاند.
بگذار حقارت همیشگیشان را، در بیکرانگی پلیدی فکرهای شومشان مچاله کنند.
بگذار دستهای شیطان، به خون سیراب شود.
سایه شیرها هیچ گاه از سر بیشه کم نخواهد شد.
عقاب، قویتر از آن است که کلاغها، از بلندای قلّه عزّت به پایین بکشندش.
صدای مهیب، زبانههای آتش، انفجار، و در یک آن، آسمان از بوی بالهای سوخته سرشار شد.
و باران پروانههای سوخته، بر زمین بارید و زمین از تکه تکه پیکر عشق، گلفرش شد.
و از خاک، رجایی و باهنر، به افلاک قد کشیدند.
رجایی و باهنر، به آسمان عروج کردند و از خاکستر پروانههای سوخته، فوج فوج، پروانه عاشق متولّد شد.
رجایی، روح بزرگی بود که طاقت قفس تن را نداشت.
رجایی، پروانه عاشقی بود که سوختن را بارها و بارها، به تجربه نشسته بود.
رجایی، معلّمی بود که اندیشیدن را آموخت و هجیّ کرد.
سروی که آزادگی را برگزیده بود و آزادهای که سربلندی را در فروتنی و تواضع آموخته بود.
مرد حماسه و جنگ بود و مرد عشق و شهادت.
و باهنر؛ چه زبنده نامی، که «شهادت، هنر مردان خداست» و باهنر، چه زیبا، هنر شهادت را به تصویر کشید!
صدای انفجار، و طواف عاشقانه دو پروانه گِرد شمع شهادت؛ پروانههایی که لحظه لحظه در تبِ شهادت میسوختند، بارها، به شوق شهادت، خاکستر میشدند و هزارهها، به عشق شهادت متولّد. پروانههایی که دنیا و این تن خاکی را پیله دردناکی میبینند و تنها راه گریز را شهادت میدانند. پروانههایی که وسعت پروازشان کائنات است.
صدای مهیب انفجار.
امروز، دو پروانه متولّد شدند.
نامشان جاودان!
صدای انفجار، فریاد حادثه بود که از اعماق جانهایی پاک برخاست و آسمان، با شنیدنش جامهای سیاه بر تن کرد.
دستها به آسمان برخاست و تابوتهای ماتم بر روی دستهای غمزده، دراز کشیدند.
شمعها آن شب تا صبح، به حرمت شهادت گریستند.
خبر، سوار بر باد، غمگنانه به راه افتاد تا اشک وطن جاری شود و در خیابان خونین، تکههای بدن رجایی و باهنر را تشییع کند، تا هر ذره از پیکر آنان، انفجاری در دل هر ایرانی برانگیزد و طومار سیاه اندیشگان را به هم برآورد.
میشناختمش؛ با همان لباسهای ساده و بیریا، با پاهایی که شکنجهگران بر آن یادگاری نوشته بودند و روزگار بر صفحه پیشانیاش، با خطی لرزان، حکایت مرد رنجدیدهای را نگاشته بود که بزرگترین سرمایهاش صداقت بود و غرور و مردانگی.
امید، وامدار نام رجایی بود که حالا بر دستان ملّت تشییع میشد.
آن روز، خون، فریاد خاموش مردی بود که سالها پیش از این، مشق شهادت میکرد؛ مردی که در قاموس مذهبش، فریادهای خاموش را بسیار شنیده بود و هنوز، پژواک فریاد مولایش علی علیهالسلام را میشنید.
هر سال، هشتمین روز شهریور، سنگفرش خیابان، گرمی خون بهترین فرزندان وطن را مرور میکند تا شاید روزگاری، داعیه داران دروغین مبارزه با تروریسم، تصویر دژخیمانه خود را در خونهای جاری بنگرند.
آری! باهنر و رجاییها میروند تا فریاد بماند، تا رزوگاری فریادها به هم برآیند.
تا کنون، نام رجایی و باهنر را سالهاست وطن بر لبانش زمزمه میکند. مردانی که فرهنگهای لغت، در کنار معنی صداقت و سادگی و ایمان، باید نام آنان را انگاشت.
نامشان همیشه جاودان باد!
آیینه عشق
آنان که به کار خویشتن دیدهورند
در خدمت صادقانه صاحب نظرند
معیار درستیاند و معیار شَرف
آئینهای از رجائی و باهنرند.
پرواز کبوتران
بیدغدغه، پر میگشایید تا آسمان معطر، از پرواز شما سر به سجده بیاورد و خورشید، در غروبی سرخ، خانه بگیرد.
بعد از شما، شاید دیگر ما هرگز اردیبهشت را نبینیم و پشت شبهای طولانی، طعم دیدار آفتاب را فراموش کنیم.
بعد از شما، تمام پنجرهها از کوچههای دلگرفته چشم میپوشند و دیوارها، بیسایه برمیگردند.
با رفتنتان، آفتاب از روزهایمان فاصله میگیرد و میوهها، فصل رسیدن را پشت خوابهای فراموشی گم میکنند.
با این همه غربت، دیگر هیچ لبخندی به گل سرخ تبدیل نخواهد شد.
هنوز عطر شما را میشود در این هوا نفس کشید.
هنوز زندگی از خاطرههای شما زنده است.
هنوز ماه، ما را به شوق عطر شما گم نکرده است، هر چند بعد از شما، خانههایمان طعم آفتاب را از یاد برده باشند، هر چند دستهایمان از مهربانیتان دور افتاده باشد!
پس از سالها، هنوز کلمات، نام شما را فراموش نکردهاند. هنوز همه پنجشنبهها، به هوای بهشت زهرا، شرجی میشود؛ شرجیتر از هوای همیشه بارانی شمال.
اینجا اگر ابری میبارد، بارانی شماست.
هر وقت آسمان دلش ابریست، بیشک دلتنگ شما بوده است. اینجا همه چیز عادی است، جز سکوتی که بعد از پرواز شما کلمات را دقمرگ کرده است. اینجا همه چیز عادی است، جز دو قاب عکسی که همیشه لبخند میزنند، اما هیچگاه، جواب سلامی از آنها نیامده است.
اینجا همه چیز عادی است، جز این دو باغچه گل که از سیبهای سرخ نیز سرخترند.
بعد از شما، ما به رفتن نزدیکتر شدهایم و عصرهای پنجشنبه، دو آشنای مسافر دلتنگیهایمان میشوند تا سبک شویم از این همه اندوهی که در آنیم.
سالهاست که هر شب، صدای رد شدنشان خوابهایمان را غرق آواز کبوترهای سفید میکند.
سالهاست که نام شما، مقدسترین کلمات شدهاند. سالهاست که شهریور، شبهای داغ تابستان را در خویش به یاد دوریتان اشک میشود و روزها سیاهپوش میشود در سایههای بلند دیوارهای عزادارتان.
طعم سرد خاک
پرندگیتان را خواب، تاب نیاورد.
آسمان، فراخواندتان. گونههای اندوه، خیس اشک میشوند. دستها بر سینه میکوبند. کلمه کلمه میبارم و کوچههای شهر، سیاهپوش میشوند.
انفجار، رودی از گدازه در شریانهای شهر جاری میکند.
پروانه میشوید و طعم سرد خاک را بر گونههای گُر گرفتهتان حس میکنید. حادثه، از قفا چنگ میاندازد؛ پروانه میشوید. زار زار، از هم فرو میپاشم. کلماتم را یارای سرودن از این فاجعه تاریک نیست. انفجار، تمام خاطرهها را فرو ریخته است. انفجار، عرشیان خاکنشین را پرپر کرده است. انفجار، شانههای لرزان خاک را در هم ریخته است.
باید با چشمهای حسرت ببارم. باید خون در رگهای ملتهب زمین یخ بزند. دردی در تمام شهر میپیچد. شهادت، روبهروی چشمهای نیمهبازتان پرپر میزند.
کبوتروار، از آسمان شهرمان پر گرفتهاید. خورشید، با چهرهای خاموش ایستاده و آسمان را خیره شده است. رنجی ناتمام و این بار انفجار، تکاپوی رفتنتان را در آسمانها دنبال میکند. اتفاق، دردناک است و استخوان کوب.
تنهاتر از همیشه ایستادهام و با کلمات سیاهپوشم به هیاهوی تاریک خاک مینگرم.
زمان، سرد و عبوس میگذرد. انفجار، بالهای پروازتان را نیز سوزانده است. بیهوده نیست بیبال میگذرید از آسمانهای فرادست.
راه رجا بسته نیست
زخمهای بهشت زهرایی به محضر بلند قصاید، میرسند. شروه شروه خون میروید و قطره قطره داغ. در ذهن آینه، رسوب سرخی است.
غم از لبان شهریور، خطبهها میخواند.
ضجهها در قالب مضرابهای آتشین ریخته میشوند. غم، خطبهها میخواند و از «رجایی» میگوید که با هنر شهادت زندگی کرد. از «باهنر»ی میگوید که به کوچ باعزت، «رجا» داشت.
جوانترین گُل نغمهها، امروز آمدهاند تا در این هوای شهریوری فریاد بزنند: «راه رجا بسته نیست». آمدهاند که بگویند: بازخواست خندههای امروز شما شب کیشان، در راه است! قلم با چشمانی خیس، حادثه گلگون کفنی امروز را میسراید. عاشقی را، در ضمن کوچ این دو سبکبال، تشریح میکند.
سرخرویی امروز از لحظههای انفجار میآید. پیداست که بر مراتع احساس، تگرگ داغ و افسوس تاخته است. رجایی و باهنر رفتهاند و ما ماندهایم با ابرهای مغموم که بر سر ما سایه افکندهاند؛ هراسی نیست، اما آخر پنجرههای امیدمان از انقلاب، نور میگیرند.
دو نور
دو نور، دو صبح، دو مرد از سلسله حیدری؛ شانه به شانه هم، جادههای بلوغ ایران را سپری میکردند. خستگی، در آیینشان معنایی جز جمود و بطالت نداشت و حرکت در فرهنگ انقلابیشان، مفهومی غیر از ایمان نمییافت. ایمان، حرکت آنان را جهت میداد و حرکت، ایمان آنان را رونق.
سلام بر آن رونق و درود بر آن جهت همیشه مستدام!
در مدرسه حکومت علوی
همقبیلههای خوارج
امضای صداقت و اخلاص
شهادت در نظر ایشان، پایاننامه بندگی و حرکت بود و خون، امضایی بر کارنامه اخلاص و صداقتشان.
دو نام
این دو نام را که اینگونه با هم گره خوردهاند و پیچکوار از ستون خاطرات سرخ و سبزمان بالا رفتهاند، کدام انفجار میتواند از هم گسستهشان کند؟
این دو نام که انفجار تنها جاودانشان کرد و نامشان را در صحیفهای سبز، به قلمی سرخ مزین ساخت، چه هنرمندانه امید را در رگهای تشنه آن روزهای گرم تزریق کردند! این دو مرد ثابت کردند از متن آستینهای خاکآلود است که مزارعِ سازندگی و بالندگی جوانه میزنند.
کدام الهام هنرمندانه این دو نام را با هم تلفیق کرد و از میان نسلی رنج کشیده، برآورد آن، دو دستی را که بوی خدمتگزاری میدادند.
هنوز عطر خوش مهربانیها و دلسوزیهای عاشقانهشان، حیاط ذهنمان را پر کرده است.
آقای رئیس جمهور
تنها چند روز مهلت داشتی و در همان لحظههای کوتاه چه وسعت سبزی از باور حکومت و خدمت بر جای نهادی!
سفر به خیر، آقای نخستوزیر!
ولی آن روز، هشت شهریور را میگویم ـ شاید افزون بر خستگی، دلتنگ هم بودی که آن صندلی سوخته آنقدر سخت به انتظارت نشسته بود!
آه از این سفر ناگهانی! آه از این گل چیدنهای دقیق!
اینبار، به بازدید هیچ منطقه فقیرنشینی نمیروی! اینبار، راهی رسیدگی به آرزوی ارغوانیات هستی! سلام ما را به حسین علیهالسلام برسان؛ سفر به خیر آقای نخستوزیر!
«تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همتی کن و بگو
ماهیها، حوضشان بیآب است».
منبع:ماهنامه های ادبی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}